test
test
test
test
test
test
test
test
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
داداش یعنی گوربابای بقیه پسرا
یعنی فقط داداشمو عشقه
😍
داداش یعنی ابجی اینی که پوشیدم خوبه
داداش یعنی دعوا خنده، کتک کاری، اشتی
یعنی روت ❤ غیرت❤ داره
یعنی توابجیشی باهاش حرف بزن درد و دل کن
یعنی لواشک، بستنی
یعنی اذیتش کنی که بگه: ای واااای بازاین دیوونه اومد
😆
یعنی میدونی یکی تا ته ته ته دنیااااا باهاته
داداش داشتن یعنی: همیشه یه مرد مواظبته
داداش یعنی: دوتا دست کوچولو که فقط تودستای داداشش گم میشه
یعنی رو حرف هیچکس جز ❤داداشم❤ حساب باز نکنم
یعنی موهای ❤داداشمو❤ بکشم
❤داداش❤ که داشته باشی
اگه یه دنیاد شمنت باشن
❤داداشت❤ رفیقته
❤داداش❤ که داشته باشی یعنی
یه پناگاه همیشگی داری
❤داداش❤ که داشته باشی
انگار دنیارو داری
به سلامتی همه❤ داداشای❤ دنیااااا
💙💙
که عشق خواهراشووون هستن
💜💜
داداشه بزرگتر یعنی عشق
💛💚
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
متاسفانه من داداشه بزرگتر ندارم
شماها چطور این موجود عزیزو دارید؟؟
در روزگار قدیم پادشاهی زندگی می کرد
که در سرزمین خود همه چیز داشت
جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان
تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد
پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول، پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند
فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسی که رسیدند، از او پرسیدند
« آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟»
جواب آنها « نه» بود ؛ چون هیچ کس احساس خوشبختی نمی کرد
نزدیک غروب وقتی مأموران به کاخ بر می گشتند ، پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد
و لبخند می زد
مأموران جلو رفتند و گفتند
« پیرمرد، تو که لبخند می زنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟»
پیرمرد با هیجان و شعف گفت
« البته که من آدم خوشبختی هستم»
فرستادگان پادشاه به او گفتند
« پس با ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم»
پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد
وقتی به کاخ رسیدند، پیرمرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد
فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند
پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد، بسیار خوشحال شد
پس رو به مأموران کرد و گفت
« چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا بر تن کنم»
مأموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند
« قربان، آخر این پیرمرد هیزم شکن آن قدر فقیر است که پیراهنی برتن ندارد »
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
حکايت است که پادشاهي از وزيرش در مورد پرستش خدا پرسيد
بگو خداوندي که تو مي پرستي چه مي خورد، چه مي پوشد ، و چه کار مي کند و اگر تا فردا جوابم نگويي عَزل مي گردي
وزير سر در گريبان به خانه رفت
وي را غلامي بود که وقتي او را در اين حال ديد پرسيد که او را چه شده؟
و او حکايت بازگو کرد
غلام خنديد و گفت : اي وزير عزيز اين سوال که جوابي آسان دارد
وزيز با تعجب گفت
be name khoda
created by khengoolestan developer
↓start log↓
prossec for config filiping slider
config fliping slider ok
|
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم